دانلود رمان خاطرات سرگرد نیما رضایی از مرضیه اخوان نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان روایت چندتا از ماموریت های سرگرد رضایی است که یکی از ماموریت ها با داستان دو نفر با نام های سحر و حمید شروع می شود که در روز عروسیشان توسط یک عاقد قلابی به قتل می رسند سرگرد رضایی سعی در پیدا کردن قاتل دارد که با فهمیدن گذشته سحر و حمید داستان رنگ دیگه ای به خود می گیرد….
خلاصه رمان خاطرات سرگرد نیما رضایی
مشتش را محکم روی میز کوباند صدای بلندی که از میز آهنی ساطع شده بود، تورج را از جا پراند. در فضای خالی اتاق اکو شد و تقریباً درحالی که دندان هایش را با غیظ روی هم می سائید، غرید: -بگو ایرج کجاست؟ تورج با سری پایین افتاده، بزاق تلخ گلویش را بلعید و زیر لبی زمزمه کرد: نمی دونم چی میگید! نعره ای زد و مشتش تا حوالی صورت تورج کشیده شد. درست در آخرین دقایق جلوی خودش را گرفت و تنها دندان روی هم سائید. تورج ترسیده در خودش جمع شده بود و دست های دستبند خورده اش را بالا آورده و سپر صورت خود کرده بود. به شدت خودش را عقب کشید و کلافه دستش را
لا به لای موهای پریشانش کشید. پشت به تورج ایستاده بود و خیره به آینه ی پیش رویش که آن طرف آینه مافوق و چند تن از همکارهایش به تماشای آن دو نشسته بودند، گفت: روزی که ایرج بهت زنگ زد و بهت گفت که در صورتی که شاهد بخواد باید بری دادگاه شهادت بدی، نگرانش شدی و ترجیح دادی بری دور و بر خونه ش و سر و گوشی آب بدی. زمانی که رسیدی اونجا، دیدی زن داداشت همراه حمید و مادرش سوار ماشین حمید شدن و به سرعت راه افتادن. دیگه مطمئن شدی اتفاقی افتاده و دنبالشون راه افتادی. وقتی وارد خونه باغ مادر سحر شدن، از یک طریقی فهمیدی مشغول چال کردن
برادرت هستن. تا تاریک شدن هوا صبر کردی و بعد که اونا رفتن، وارد خونه شدی و قبر رو کندی و برادرتو بیرون کشیدی. سمت تورج چرخید، کف دو دستش را محکم روی میز کوبید و نعره زد: -بگو ایرج کجاست؟ تورج به شدت خودش را جمع کرده و ترسیده نگاهش می کرد. بزاقش دهانش را چندین و چندبار پشت سر هم فرو خورد تا گلوی خشکیده اش تر شود ولی انگار چیزی در گلویش قرار داشت و مانع پایین فرستادن آب دهانش میشد. در حالی که لحن صدایش به وضوح می لرزید، زمزمه وار گفت: -و… وقتی رسیدم جلوی خونه باغ مادر سحر، از بالای دیوار سرک کشیدم و متوجه شدم که…