دانلود رمان قصه ای در شب از آرزو باغفلکی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جمعیت زیادی اطراف دختری که روی زمین افتاده بود جمع شده بودن. از دور داشتم نگاه می کردم، صدای گریه و زاری زنی که مشخص بود مادر دختره س توی اتوبان می پیچید. شروع کردم به قدم برداشتن سمت جمعیت. سعی داشتم از بین آدمایی که به تماشای زن و دختر بیهوشش نشسته بودن، راه خودمو باز کنم…
خلاصه رمان قصه ای در شب
روز بعد با سردرد از خواب بیدار شدم. اولین کاری که کردم چک کردن گوشیم بود. هیچ خبری از میلاد نشده بود. دوباره شماره شو گرفتم، گوشیش روشن بود اما جواب نداد. اون روز یکم دانشکده کار داشتم، سریع یه دوش گرفتم و آماده ی رفتن شدم. صدای سکوت خونه رو فراگرفته بود. مامان قبل از من بیدار شده بود و رفته بود مدرسه. از پنجره یه نگاه به حیاط انداختم. ماشین میلادو یه جوری پارک کرده بودم که راه نداشت مامان ماشینشو حرکت بده.
باهام قهر بود واسه همین بیدارم نکرده بود که ماشینو جابه جا کنم یا حداقل سوییچو برداره خودش این کارو کنه. سوییچ ماشین میلاد و برداشتم و به قصد رفتن به دانشگاه از خونه بیرون رفتم. دانشگاه کاملا خلوت بود. اکثر دانشجوها تو فرجه ی امتحانات ترم بودن. یه سری پروژه ی درسی رو به اساتیدم تحویل دادم و رفتم توی کتابخونه و گوشیمو سایلنت کردم و مشغول درس خوندن شدم. یکی دو ساعت درس خوندم، ساعت نزدیک یازده و نیم ظهر بود.
بدون صبحانه از خونه زده بودم بیرون و شدیدا احساس ضعف و گرسنگی می کردم. درس خوندنو تعطیل کردم و تصمیم گرفتم اول برم بوفه یه چیزی بخورم بعدم برم شرکت میلاد و ماشینو بهش تحویل بدم. کتابخونه طبقه ی دوم دانشکده بود، وقتی اومدم طبقه ی پایین با دیدن چندتا دانشجو که از در ورودی میومدن تو و برف روی سر و شونه هاشونو می تکوندن، فهمیدم که دوباره داره برف میاد. شالمو دور گردنم سفت کردم و به طرف در رفتم. بوفه یه گوشه از حیاط دانشکده واقع شده بود و….