خلاصه کتاب:
روز های ابری…! لرز خفیفی بر تنم نشست که نمیدانم دلیلش، سرمای قطرات باران بود، یا شوک عصبی حرف هایی که شنیدهام. به اسمان بارانی چشم دوختم و بغض گلویم را خراشید…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آنتیک رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.