دانلود رمان همراز روزهای تنهایی از فاطمه مفتخر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روز های ابری…! لرز خفیفی بر تنم نشست که نمیدانم دلیلش، سرمای قطرات باران بود، یا شوک عصبی حرف هایی که شنیدهام. به اسمان بارانی چشم دوختم و بغض گلویم را خراشید…
خلاصه رمان همراز روزهای تنهایی
_چرا؟ _نپرس! کم ترین حقم دانستن حقیقتی بود که بی رحمانه از من دریغ میکرد. _ سراغمو نگیر، برو پی زندگیت. یاد میگیری همه چیو فراموش کنی، یعنی باید فراموش کنی! دستم نرسیده به شال گلبهی رنگم، با ناباوری پایین امد. _ شوخیه؟ میدونم شوخیه. بسه دیگه، اذیتم نکن. در حالی که صدایم میلرزید، اشک از چشمانم جاری شد و چرا حس کردم او هم صدایش خش دارد؟ _ نمیذارم زندگیتو پای من حروم کنی. _چرا؟… _نپرس…هیچی نپرس… جواب چرایم را قرار نبود بگیرم انگار.
بی حال لب زدم: از وقتی که بهم گفتی تو جهنمم، دلت میخواد عذاب بکشم؟ چرا؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا؟ زیر باران بودم و تمام تنم می سوخت و من باران را دوست داشتم، اخر باهم خاطرات زیبایی زیر باران داشتیم! _فراموش می کنی، کم کم… همه چیزو فراموش می کنی… اگه می خوام هر چی بینمونه تموم شه، فقط و فقط برای خودته… باران شدت گرفت و اشک هایم سرعتش از قطرات باران پیشی گرفت و زار زدم: هیچ وقت نمیبخشمت، بخاطر دلم… بخاطر دلی که شکوندی، بخاطر…
هق هقم اجازه ی حرف زدن را از من گرفت و دستم لغزید روی ایکون قرمز و امروز. امروز….امروز…امروز… امروز من مُردم! دوسال بعد دستی بر لباس هایم کشیدم تا از چین و چروک رویش کم کنم، هر چند تاثیر چندانی هم نداشت! بیخیال مانتوی زبان بسته ام شدم و با بی حالی وسایلم را جمع کردم و از اتاقم بیرون امدم . به سمت میز خانم جلالی رفتم، مثل همیشه لبخند زیبایی به لب داشت ناخواسته با دیدن روی ماهش لبخند روی لب هایم نقش بست. اصلا از نظر من این شغل به او نمی امد…